برگرد...هرآنچه دارم عاشقانه برای تو



چهارشنبه عصر خالم اومد اهواز و رفت خونه مزمز اینا ،قبلش گفته بود که مامان مزمز پنج شنبه افطاری داره و دعا کمیل و قراره ما هم دعوت شیم !
خلاصه عصر چهارشنبه مامان مزمز زنگ زد به مامانم و دعوتمون کرد !
خوب طبق روال گفتم مزمز عصر کاره ،بنابراین همدیگه رو نمیبینم ،پس مهم نیست چی بپوشم و چیکار کنم و اینا ،ریلکس بودم !
صبح پنجشنبه بیدار شدم یه سینی حلوا و یه سینی لقمه نون پنیر گردو گرفتم ،بعدش رفتم یه دوش گرفتم و اماده شدم ،یه ارایش کم کردم ،جلوی موهامو اتو کشیدم و سرتا پا مشکی ساعت 8راهیه خونشون شدیم !
اقا دم درد خونشون پیاده شدیم دنبال ساختمونشون میگشتیم ،مامانم میگه اون مزمزه ?
میگم نه
میگم چرا بابا. خودشه !
میگم اون سر کاره الان !
میگه نه بابا خودشه ،یه لحظه روشو برگردوند ،دیدم عه خودشه
منو میگی
موذببببب !
انتظار نداشتم باشه ،اومد با روی خندون سلام علیک کرد و منم دست دادم و راهنماییمون کرد تا دم اسانسور و اومدیم بالا ،چون مجلس زنونه بود ،نیمد ،دیگه تا ما رسیدیم مامانش درو باز کرد و کلی خوشحال شد و استقبال کرد و همه هم بودن ،نشستیم داشتن افطار میکردن ،خوب ما که روزه نبودیم و به همون چای بسنده کردیم
بعدشم دعا کمیل و این چیزا شرو شد و تا ساعت 11طول کشید .
ما میخوستیم بریم که مامان مزمز اوند یواشکی دم گوشم گفت ،مزمز گفته مامان نذار برن تا خودم برسونمشون ،گفتم نه مسافت زیاده ،راضی نیستیم ،گفت نه خودش دوس داره
دیگه یه خورده حرف زدیم و بهش گفتم به خون پسرت تشنه ام ،یه هو اومد و یه هو رفت و کلا همه چیو بهش گفتم !
البته با شوخی و خنده ،اونم گفت پسرم ناراحتت کرده،میکشمش !
دیگه ما هم با اسنپ برگشتیم و شب اخر شب ،اومدم یه کرمی بریزم
خو دلم تنگ شده بود واسش
نوشتم با اینکه اصلا ازت خوشم نمیادددد ،ولی ریش بهت میاد خیلی
نوشت مرسی عزیزم
منم نوشتم من عزیز تو نیستم
گف باشه با شکلک خنده
دیگه چند تا بوس فرستاد و سر صحبت باز شد
راستش فکر میکردم دلش تنگ شده و این حرفا
ولی خوب از اونجایی که هرکی به پست من میخوره ،دمب در میاره. حتی یه همچین پسره ساده ایی!
بهم گفت که از پیشنهادش پشیمونه و فکر میکنه واسش زوده !!!!!
من :|
هیچی دیگه ،منم گفتم خوب اوکی بیخیال
اما واقعا دوس داشتم ب.رینم بهش
در نتیجه این پروسه فقط دو روز طول کشید و من فرداش براش نوشتم که احساس میکنم با حرف زدن با تو ،شخصیت خودمو کوچیک میکنم موفق باشی ،خدافظ
هیچی دیگه اونم نوشت خدافظ و گورشو گم کرد
+یعنی نامزد مهدی منو رسمن چیز کرده ،میدونه من اینستاگرامشو چک میکنم ،همش عکس دو نفره و بیو های عشقولی میذاره که لج منو در بیاره عوضی ،دوس دارم بهش بگم عزیزم ،چند سال دیگه تم میبینم !!!
+امروز امتحانام تموم شد ،زبان خارجه داشتم و وحشتناک سخت بود ،چهل نمره داشت و من که یکی مونده به اخری برگه مو دادم ،معلمه هم با چشمای خون و خوفناک اومد بالا سرمون یه مقدار توضیح داد و رفت ،مراقب هم میذاشت تغلب کنیم ولی چه فایده ،غیر حضوریا رو جدا کرده بود ،هیچ کدوم هیچی بلد نبودیم ،خلاصه فکر کنم زبان بیوفتم ،نمیدونم ،توکل بر خدا 


چهار تا از امتحانامو دادم ،اونم با چه دردسری

خیلی قاراش میش شده بود همه چی ،امتحان اولم ریاضی بود که بیست و یکم خرداد باید میدادم ،فکر کن جمعه شب که خاله هام خونه مون بودن و من پای کتاب ریاضی بودم ،خبر دادن که خاله ی خاله هام فوت کرد ،میشد همون مادربزرگ مز مز !

حالا همه پا شدن رفتن اونجا ،من نمیتونستم ،دلم پیششون بود ،هی به تودم گفتم تورو خدا نگا خودتو با این امتحانا به دردسر انداختی ! 

خلاصه شنبه ش رفتم امتحان ریاضی دادم و عصرش تو خونه داشتم واسه خودم استراحت میکردم که دیدم تو گروه مدرسه برنانه امتحانا عوض شده ،سه تا امتحانام افتاده بودن دو شنبه سه شنبه چهارشنبه !!!!

و من فقط یکشنبه رو فرصت داشتم که میخواستم برم تشییع جنازه !

عصبانی بودم و شروع کردم گریه کردن !

از اون طرفم تو پی وی گیر دادم به مدیر و جر بحثمون شد سر این برنامه ریزیه مزخرف!

دیگه استراحت هم تعطیل و شروع کردم خوندن،فرداش هم از صبح پا شدم خوندم ،چون عصرش میخواستم برم مراسم !

سخت گذشت ،گاهی اوقات به خودم میگم چطور این بحرانا رو پشت سر گذاشتم ،بعد از مراسم داغون و خسته برگشتم خونه و در حالی که بازم پره خونمون مهمان بود ،نشستم خوندم !

روز دوسنبه وقتی رفتم امتحان دادم ،متوجه شدم همه سوالا رو دارن به جز من و یکی دو نفر دیگه. چون اونا حضوری بودن !

بگذریم که چه فشاری بهم اومد ،ولی با تقلب و خوندن خودم ،فکر کنم قبول شم !

بعدشم که امتحان فلسفه و بعد هم امتحان تاریخ ،که این بار به لطف بچه های حضوری سوالا رو داشتم و بیست میگیرم !

فعلا امتحان ندارم تا سیزدهم خرداد که زبان خارجه ست و دیگه تمومه 

راستش نمیتونم رو کنکور تمرکز کنم ،چون از این امتحانام میترسم ،اینا رو که تموم کنم ،میشینم واسه کنکور میخونم که سر جمع یک ماه وقت دارم 



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سیمرغ رایانه زمزمه های تنهایی سرگرمی Otaku City کتاب و نرم افزار اسلامی به وبلاگ روستای اكبرآباد ميانه خوش آمديد بلاگی برای فایل ها سینمازیک tarhdecor مطالب اینترنتی